|
||
مادري بود پريشان احوال عمر او بود فزون از پنجاه زن بي شوهر و از حاصل عمر يک پسر داشت شرور و بدخواه ديده بود او به بر مادر پير يک گره بسته زر گاه بگاه شبي آمد که ستاند آن زر بکند صرف عملهاي تباه مادر از دادن زر کرد ابا گفت رو رو که گناه است گناه حمله آورد پسر تا گيرد آن گره بسته زر خواه نخواه مادر از جور پسر شيون کرد بود از چاره چو دستش کوتاه پسر افشرد گلوي مادر سخت چندان که رخش گشت سياه نيمه جان پيکر مادر بگرفت بر سر دوش ، بيفتاد به راه برد در چاه عميقي افکند کز جنايت نشود کس آگاه شد سرازير پس از واقعه او تا نمايد به ته چاه نگاه از ته چاه به گوشش آمد ناله زار حزيني ناگاه آخرين گفته مادر اين بود: «آخ فرزند نيفتي در چاه !» |